روزگار

ساخت وبلاگ

بعد پست قبلی که نوشتم کلی گریه کردم اینجور گریه کردن ها را دوست دارم انگار چند کیلو سبک میشی فرداش هم تصمیم گرفتم ب جای اینکه منتظر باشم ببینم دوستان عزیزم بهم پیام میدن یا نه! وحال مادرم را می پرسن خودم بهشون زنگ بزنم واز بار روانی ذهنم کم کنم، دیگه اینا اون یارو نیستند که بگم غرورم خدشه دار میشه یا زشته یا فکر کنند از روی نیازه و یا هرچیز دیگه،، الانم ی دور و زمونه ای شده اگه بشینی به مردم از بدبختی هات بگی اونا هم ی بدبختی های دیگه ازخودشون میگن که تو با خودت بگی چقد تو خوشبختی پس! البته دوستانم گرفتار بچه کوچیک و دنگ و فنگ هاش هستند، شاید منم اگه جای اونا بودم همین طور بودم، به هرحال حرف زدن باهاشون خوب بود، هم دانشگاهیم را بیشتر از همه دوست دارم ازش واقعا انتظار ندارم چون متاهل نیست ولی بیادته، مثلا وقتی گفت زنگ زدم برای دفاع دعوتت کنم ولی گوشیت خاموش بود، 

اما عمق دلتنگیم خیلی زیاد بود فردا شب هم رفتم هیات کلی گریه کردم شب حضرت قاسم 

چهارشنبه هم رفتیم بخیه های مامان را بکشیم و آزمایشش هم آماده شده بود خدا را شکر غده اش خوش خیم بود اصلا باورمون نمیشد 

وقتی به دوست قدیمی و فامیل زنگ زدیم گفتیم اونکه از خوشحالی گریه اش گرفت و گفت شب تو هیات شیرینی پخش می کنم به خاطر مامان تو،،،، بعضی وقت ها فکر می کنم من همچین دوستایی را دیدم که انتظارم از بقیه که تازه بیشتر راز هام را باهاشون درمیان میذارم بالاس،،، اون شب، شب علی اصغر بود دلم می خواست گریه کنم ولی تو هیاتی که همه فامیل بودن روم نمیشد، کنار زن داداش، زنداییم نشسته بودم که دوتا سقط داشت قبلا، شوهرش هم واریکوسل داشت و عمل کرده بود و الان برای بار سوم حامله بود و چند ماه دیگه زایمان می کرد، بهم می گفت حتما برم پیش این دکتره، ولی خب همسر من همکاری نمی کنه و البته همه این چیزها پول می خواد که همسر من میگه ندارم، این خانوم چون خودش سرکار می رفت با خیال راحت پول خرج می کرد، البته همش هم پول نیست، شب اومدم به همسر میگم فردا برو آزمایش بده، سه ماه دکتر براش آزمایش نوشته هنوز نرفته، میگه من کار دارم، میگم چرا برای بقیه وقت میذاری برای خودت وقت نمیذاری تو عین عمو می مونی، بچه دار شدن لیاقت می خواد که ما نداریم، تو نمی خوای هیچ تلاشی کنی به خاطر همین ی بچه هم زحمت نمی کشی، رفتم پسرم را قلم چی نوشتم، میگه آخه به چه درد می خوره، میگم تا سال دیگه نمونه قبول بشه، میگه اونم که باید پول بدیم، میگم من یدونه بچه دارم براش هزینه می کنم، خواهرم که خودش بچه چهارمه، بابام فرستاده، دوستش بنده خدا باباش حتی ماشینم نداره بازم رفته، مگه ما از بقیه کمتریم، دلم نمی خواد شرمنده بچه ام بشه، من هرکاری که از دستم برمیاد انجام میدم که حداقل فردا عذاب وجدان نگیرم یا بچه ام سرزنشم نکنه، ولی واقعا حس بی لیاقتی بهم دست داد، احساس کردم این حرف به همسرمم برخورد ولی دیگه ادامه ندادم، والاع سرایدار مدرسه شون دخترش را آورده ثبت نام نقد ۸۰۰ تومن داد، اونوقت ما بزور ازاین پول می گیریم، نمی خواد شراکتش را با باباش بهم بزنه تا درآمدش بالا بره، یا بعد از ظهرها به جای خواب تو خونه ی کار دیگه بکنه، اونوقت من باید برای بچه ام این کارا را انجام ندم 

بچه ام هم همش بپرسه حالا مامان، بابا راضی هست من کلاس اسم نوشتم؟! بارها نوشتم فعلا کارم گیر کارشه به خاطر بچه دار شدن مجدد، وگرنه ی مدت اصلا طرفش نمی رفتم تا حالش جا بیاد 

البته باهاش هم بحث نمی کنم چون می دونم جد و ابادت را وسط می کشه هرچی از دهنش درمیاد میگه، واقعا خدا راشکر که من تحملم بالاس و از کوره در نمیرم برعکس خواهرم 

الانم با من تو لکه، اصطلاحا خودش را گرفته، منم هیچی نمیگم تا شرایط مساعد بشه، چون باید اهرم فشار روش باشه تا کار انجام بده 

از یک طرف هم هنوز نگرانم، مامانم میگه بیا برو پیش دکتر من که واقعا با حوصله اس، نمی دونم با این حمایتی که از طرف همسر نمیشم بعضی وقت ها کم میارم، ولی من حتما یک دختر دیگه میارم 

به حمایت بچه هام نیاز دارم، همون طور که خودم خانواده ام را حمایت می کنم 

خدایا من بسیار دعا کردم به من نگاه نمی کنی من بدم، حداقل به پسرم نگاه کن که امشب نذر کرده شیر بده، من حقیقتا نذرها ی غذایی را دوست ندارم گاهی فکر می کنم ریاکارانه است، دوست دارم کمک به نیازمند بکنم 

هی روزگار 

مادرانه...
ما را در سایت مادرانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dwagoyehc بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 17:05